نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

هستی من.نفس

مهمونی خونه عمه بابایی برا اومدن شوهرعمه فرنازت

هستی مامان سلام       امروز ظهر بعد از خوردن نهار و کمی استراحت ساعت 3 اینا آماده شدیم و بعد از حموم و خشک کردنتون             یه لباس زردرنگ خوشگل تن شما کردم و کفش هم پات کردم و موهاتو بستم و بقیه وسایلاتو تو ساکت گذاشتم و من و بابایی هم آماده شدیم و برا دیدن عمو رضا شوهر عمه فرنازت راهی خونه عمه فرزانه شدیم تو راه شما همش تو کرییرتو بودید و خواب تشریف داشتید و من و بابایی هم هرازگاهی حرف میزدیم و  آهنگ گوش میدادیم تا اینکه رسیدیم خونه عمه فرزانه همه از دیدن شما خیلی خوشحال شدند و کلی هم باهاتون بازی کردند و بعد از یکساعتی عمو رضا و عمه فرناز...
8 خرداد 1393

کارایی که نفس جون تو ده ماهگی انجام دادند

سلام گلم خوبی عسلم       این ماه شما دیگه ده ماهه شدید و به تنهایی و بدون كمك ماها میتونید بشینید حتی دست خودت را به اشیاء میگیری مث میز مبل صندلی دیوار و می ایستی و  حتی با گرفتن اشیاء راه میری. مامانی حتی صدای دیگران را هم تقلید میکنی و هی با خودت حرف میزنی و قشنگ تر اینکه گوشی تلفن یا دستتو میزاری تو گوشت و الو الو میکنی و با خودت هم حرف میزنی وقتی بهت میگم ایکارو نکن بده كلمه نه یا نكن را می فهمی هر چند ممكن است اطاعت نكنی کار خودتو بکنی توپ بازی هم می كنی بغلت میکنم و شما هم با پاتون به توپ ضربه میزنی و از خنده غش میکنی. موسیقی را دوست داری و واکنش‌های جالبی را از خودت نشان می&zwnj...
7 خرداد 1393

نامزدی داداش خاله پویه

سلام خانوم خانومااااااا   امروز 5 خرداد ماه 93 برا نامزدی داداش خاله پویه دعوت شده بودیم صبح که از خواب بلند شدیم دنبال یه لباسی که میخواستم برا امروز بپوشم می گشتم خیلی هم گشتم اما واقعا پیدا نشد حتی بابایی هم نتونست پیداش کنه حتی شب قبلش هم دنبالش گشتیم اما انگاری نبود که نبود. بعد از  رفتن بابایی دوباره دنبال لباسم گشتم دیدم بین روسری ها آویزون کردم خوشحال شدم و با بابایی هم تماس گرفتم و بهش گفتم و بعد به خیاطم زنگ زدم که اگه هستند لباسمو ببرم تا برام تنگش کنه و سریع آماده شدیم و مامان و دختر رفتیم خیاطی   که مامان ملیکا لباسمو برام تنگ کنه تو خیاطی کمی با شما بازی کردند و حرف زدند و منم لباسمو پوشیدم تا برام اند...
5 خرداد 1393

تولد آرشا جون

جیگر مامان سلاممممممممم   برا نفس قشنگم بگم که ساعت 5 اینا اومدیم خونه مون و آماده شدیم و لباسامونو عوض کردیم و با خاله زهرا اینا هماهنگ کردیم تا بریم دنبالشون تا باهم بریم تولد آرشا جون. ساعت 6 اینا رفتیم جلوی در خونه مامان خاله زهرا اونجا کمی معطل شدیم و بعد راه افتادیم عمو مهدی گفتند از مسیری که ایشون می گویند بابایی بره و بابایی هم رفتند اما بابایی قبلش گفت که اون مسیر رو بستند و نمیشه رفت اما قبول نمی کردند تا اینکه رسیدیم و دیدیم بسته است و کلی هم خندیدیم و از یه راه دیگه برگشتیم و شما هم تو بغل مامانی خوابتون برده بود الهی قربونتون برم من که تو ماشین می خوابی. رسیدیم خونه خاله پویه اینا و کادوهامونو برداشتیم و رفتیم داخ...
2 خرداد 1393

مهمونی خونه بابابزرگ برا اومدن عمه فرنازت

سلام نازگل مامان خوبی تو   برا خوشگل مامان بگم که امروز صبح روز جمعه 2 خرداد ماه سال  92 از خواب بلند شدیم بابایی نبود رفته بودند سرکار و ما هم امروز برا نهار خونه بابابزرگ دعوت بودیم آخه برا فرناز جون در واقع عمه فرنازت مهمونی گرفته اند و باید کارامونو انجام میدادیم تا زودی آماده بشویم بریم شمارو گذاشتم جلوی تلویزیون تا کارتون تماشا کنید تا مامانی هم برند حموم و زودی برگردند اما یهو دیدم پشت در حموم نشستید و دارید گریه میکنید که بیایید حموم اونقدر گریه کردید که دلم طاقت نیاورد و بردمت حموم و شمارو هم شستم تا یه آب تنی هم کرده باشید قربونتون برم من   که اینقدر آب دوست داری و با آب بازی میکنی. بعد از حموم موهاتونو خش...
2 خرداد 1393
1